|
|
نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392
بازدید : 1151
نویسنده : عاشق خسته
|
|
نمیخوام دیگه دور بمونم از همه چی هرچیز که سهمی توش داشتمو دیگه ندارم ،دیگه نمی خوام ازحرفای دلم بترسم،دیگه نمی خوام توروش بخندم و فک کنه که خوشحالم، دیگه نمیخوام تو خودم بریزم ،دیگه نمی خوام گریه کنم ....... .دلم گرفته اما نباید ناراحت باشم چون تقصیر خودم بوده،نمیدونم این صبر از کی بهم به ارث رسیده که کل زندگی مو داغوکرده از کی بهم رسیده که زندگیمو دارم فداش می کنم دیگه تاقت این همه صبرو ندارم.دیگه خسته شدم از دورویی ،از اون دورویی که مانع خوشحالی منو مایه خوشحالی اونه خیلی خنده داره نه؟. من ازخودم یه چیز برا خودم ارث گذاشتم اونم گریس دیگه حتی اگه خودم به خوام خوشحال با شم گریه هام نمیذارن .دیگه چی بگم توبگو از کدوم غم تو دلم برات بگم که بیشتر به حالم گریه کنی کدومش فقط وفقط بگو.اره درستش همینه اینیکه بقیه بگن و من تایید کنم از اول عمرم همین کارو کردم دیگه برام عادی شده که فقط بگم اما چیزایی که اونا خواستن..اونا میخوان از شادیهام براشون بگم امانمیدونم کدوم شادی روباید براشون بگم که نفهمن دروغه البته من انقد ازین دروغا گفتم که دیگه ماهر شدم اخه می دونی خیلی لذت داره وقتی دیگرانو می خندونی وخودت از غم گناه دروغات ریسه میری ریسه میری چون .... .نمی دونم تا کجاشو باور کردی نمی دونم تا کجایه این حرفا رو می خوای بخونی ولی میدونم توام یه روزی یه روزی ازم جدا میشی ،جدامیشی چون خسته شدی از حرفام از کنایه هایه بی جوابم از خنده های کسل کنندم از ..... .اینو بدون اگه خواستی یه وقت بری من منتظرت می مونم بااینکه میدونم برنمی گردی.
|
|
|